قومی متفکرند اندر ره دین
قومی زگمان فتاده در راه یقین
می ترسم از آن که بانگ آید روزی
ای بی خبران راه نه آنست و نه این!!!...
چقدر بده آدمیزاد یه عمر زندگی کنه اما بعدش ببینه سرش بی کلاه مونده چند سال پیش وقتی فیلم شمعی در باد رو دیدم داشت لجم در میومد از این که اون پسر آرامشش رو دستی دستی داره حروم می کنه اون قدر دنبال آرامش گشت که همون یه ذره باقی مونده رو از دست داد اما آخرش به یه آرامش دیگه رسید که من دو سال قبل نفهمیدم معنی این آرامش چیه... آرامشی که چند ماهه دارم دنبالش می گردم اما هرچی می گردم پیداش نمی کنم می دونم که این موهبت فقط توی وجود آدمه و از هیچ جای دیگه تامین نمی شه.
وقتی می شینم ادای فیلسوفارو در میارم که ببینم از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود... هنگ می کنم !
چند سال داریم؟ آیا به اون اندازه ای که سن داریم می فهمیم؟ نه هیچی نمی فهمیم می دونید چرا؟
چون همیشه عادت کردم مفت بخوریم... مفت بگردم مفت حرف بزنیم و درنهایت مفت فکر کنیم ... دینی هم که داریم یه توفیق اجباریه... این همون دو بیت شعر بالا است یعنی اگه عاقلی برو دنبال یه کلاه بگرد که اندازه سرت باشه نه اون قدر کوچیک که باد ببره و نه اون قدر بزرگ که جلو چشاتو بیگیره تا نتونی حقیقتی رو که اون جور هست رو ببینی .
اگه می خوایی بدونی چقدر از این دنیا می دونی برو سراغ یه پیر که با دستای خودش تاریخو نوشته اون وقت می بینی هنوز اول خطی و صفحه ی کاغذی که قراره توش بنویسی هنوز سفید سفیده.