آه ای گل خوشروی خوشبوی من !
ترا سخت شنیدنیست انسان
وراستی هم که شنیدنگاهیست عظیم عرصه ی انسان .
پس مرا گوش دار و هوش دار :
شنیدم که انسانی نیمانیم , نیم عاقل و نیم غافل؛
عرصه گاه بیکران مناباد مرا با صدا و صلایی گران در نوشت که :
خوشترین مجنون آنست که با جماعت مجنون عمر می سپرد !
وآن شنیدن را چنین به گفتن برخواستم که : دریغا و بسیار بار دریغا
که ناخوبترانیم ما
که در جماعت ما یک تن مجنون نیست
زیرا که یک تن عاقل نیست
این جماعت تمام دیوانه اند
دیوانه پول , دیوانه شهرت , دیوانه شهوت
دیوانه جا و جاه
دیوانه آز و نیاز ...
این را حتم دان و جز این ختم دان که :
عاقل , قربانی عقل خود و بی عقلی دیگران خواهد شد و
عاشق , قربانی عشق خود و بی عشقی دیگران .
گرچه آدم نیست آنکه عاقل نیست
لیک نیست تر از او آنست که عاشق نیست ؛
عاقل اگر به عقل خویش دریایی دَر کشد
عاشق به عشق صد دریا دُر کشد
و دل از جز آنسان سود آسمانسود در کشد .
نازنینا !
خویش را بگوی
نه با زبان که با روان
نه با روان ناروان
که با روان روا و روان
خویشتن را بشنو
نه با گوش که با هوش
نه یک لحظه که لحظه لحظه
دریاب که منادیان آسمان صلای تو
از بام تا شام
بر ستیغای کوی روح صلا در می دهند که :
بر این قبیله ی نادان چون رعد غرّش کنید که :
اگرچه نمی فهمید و هرگز نخواهید فهمید ,
اما همین یک نکته را بفهمید که نفهمیدن هم حدی دارد ,
که از بی حدی خداوندگار ما آنست که هر چیزی را حدی نهاده است ؛
پس شمایان را سخت لازم آید ,
بلکه واجب آید که به اولگام بجوئید و بپوئید تا مرزگاه نفهمیدن خویش را دریابید
و آنگاه به ذره ذره دانایی ذره ذره آن را به هزیمت برید
و کماکم به حدود آگاهی عزیمت کنید .
آه اگر روزی روزگاری خداوند بی حد ما را به جرم نادانی ,
حد میزد ,
باورم کن که در جهان بی حدترین چیزها حد بود .
" افقهی سبزواری "