« اگر غذات رو نخوری، دیگه دوستت ندارم.»
این جمله ای آشناست که در بچگی بارها موقع غذا نخوردن(!)، آن را شنیده ایم. « اون روز که ازت خواهش کردم که باهام بیای شهر بازی و تو مثل جلادها نیومدی، دیگه شناختمت و فهمیدم چه موجود خطرناکی می تونی باشی(!)»
ما هر جمله ای را که تکرار کنیم، کم کم باورش می کنیم و اینگونه جملات را، که بارها شنیده ایم، متاسفانه باورشان کرده ایم. مامان وقتی دوستمون داره که مطابق میل او عمل کنیم. علیرضا تنها در صورتی دوستم داره که باهاش برم سینما. مهتاب فقط در صورتی دوستم داره که جواب ای-میلشو بدم. وقتی رئیس اخراجمون نمی کنه که مطابق دستوراتش مو به مو عمل کنیم. استاد وقتی بهمون نمره میده که سر ساعت بیایم سر کلاس و ...
عمری برای دیگران، خوردیم، رفتیم، جواب دادیم، عمل کردیم، فکر کردیم و ... . حالا هم عادت کردیم که هیچ کاری برای خودمون نکنیم. اصلا خودمون به درک، فلانی ازمون خوشش بیاد. فلانی دوستمون داشته باشه. رئیس تشویقمون کنه. استاد بگه: به به چه شاگرد خوب و ساکتی.
حالا می خوایم تنبلی رو از خودمون دور کنیم، نمی تونیم. حالا می خوایم برای زندگی خودمون تصمیم بگیریم نمی تونیم. حالا می خوایم مدل موی مورد علاقه مون رو روی سرمون داشته باشیم، نمیتونیم. می خوایم برای خوشگذرانی بریم مسافرت، نمی تونیم. چون کسی نیست که بما بگوید: چه بکن و چه نکن. هنوز هم دنبال دستی دخالت جو در سرنوشت خود می گردیم. یکی بهمون بگه این کار رو بکن و ما تا آخر اون کار رو بخوبی انجام بدیم. طوری که خارجی ها خوششون بیاد. طوری که ایرونی ها خوششون بیاد. طوری که اول بشیم. طوری که لنگه نداشته باشه و ....
بعضی مواقع شدیدا از جانب دیگران تنبیه می شویم. مثلا دوستی از ما می خواد باهاش سینما بریم و ما کار داریم و نمی توانیم. معمولا به خاطر اینکه این دوست خوب از ما نرنجه بهش جواب مثبت می دیم. بعضی وقتها هم که به او صادقانه می گوییم که کار داریم و نمی توانیم، با عکس العمل او مواجه می شویم. دیگه تحویلمون نمی گیره. نامه نمی ده. زنگ نمی زنه. باهامون گرم نمی گیره. چرا؟ می خواد ما رو بشدت تنبیه کنه تا دفعه ی دیگه نتونیم خواسته اش را رد کنیم! مدتی بهمون محل نمی ذاره. بی محلی می کنه و حسابی تنبیه مون می کنه و آفتاب انعامش را از ما بر می گیره، تا اینکه روزی از روزها اراده کنن که با ما تماسی بگیرند. یا جوابمون رو بدن! و ما که حسابی تنبیه شدیم و مثل جوجه در ایام تنبیه بارها به خودمون فحش داده ایم، اگه سرمون زیر تنمون مونده باشه جرات رد کردن پیشنهادشو نداریم. اینه معنی بسیاری از عشق ها! خودمون هم بسیاری از دوست هامون رو به همین شیوه تنبیه می کنیم تا بهمون علاقه ی بیشتری پیدا کنن.... زهی خیال باطل!!
ما که از این دام رستیم. شما رو نمی دونم. من هر کس که بخواد منو تنبیه کنه براحتی آزاد می کنم. بخاطر همین هم هست که همه رو دوست دارم. اگه دام « اگه بحرفم عمل نکنی، قهر می کنم » رو ببینم، راهم رو کج می کنم. جرأت مخالف دوست عزیزم نظر دادن در کمال ادب رو دارم و اگه ترکم کنه، از حق انتخاب خودش استفاده کرده.
اما از دعوا متنفرم. من نه کسی رو تنبیه می کنم و نه می گذارم کسی به من فشار روحی بیاره و با احساساتم بازی کنه. در خودم بزرگترین قدرت جهان ( به قول وین دایر) یعنی « بخشش همه» را دارم. این بخشش را برای این انجام می دم که مریض نشم! نه اینکه از دستم راضی باشن. آخه آدمی که تو دلش کینه نفوذ می کنه، دچار انواع سنگهای کیسه ی صفرا و کلیه و مثانه و ... و یا ناراحتی های معده می شود. من تازه از شر یکی از بزرگترین کینه های عمرم راحت شدم!!
اگر من تیم ملی را دوست دارم بخاطر این نیست که بازیهایش را ببرد. من فقط تیم ملی را دوست دارم، چه ببرد، چه ببازد. دوستانم را دوست دارم، چه مرا دوست داشته باشند، چه دوستم نداشته باشن. تصمیم گیری راجع به احساسم با خودم است. می دانم که نباید زور زد تا همه رو از خود راضی نگه داشت.
روزی نصرالدین و پسرش، خرشون رو بردن تا در بازار بفروشن. سر راه عده ای بهشون گفتن: احمقا، سوار شین. این خره داره چه حالی می کنه! اونا سوار شدن. به عده ای رسیدن که داد می زدن: بی انصافا، این خره بدبخت مُرد. یکی تون سوار بشه. نصرالدین اومد پایین. مسافتی رفتن و به عده ای پیرمرد زیر آفتاب رسیدن. اونا با دیدن منظره ی اینها، فریاد زدن: دیدین کفتیم. دیگه کوچیکترها به بزرگترها احترام نمی ذارن. پیرمرد بدبخت داره پیاده میره و پسر گردن کلفت رو خر نشسته. ملا پسر رو آورد پایین و خودش رفت بالای خر. بعد از مسافتی عده ای زن و بچه دیدن که داد می زدن: هی مرتیکه ی گردن کلفت. این بچه ی نازک رو داری تو این آفتاب راه می بری؟ معمولا موقع آب خوردن تو قدیما از بچه ها شروع می کردن. بچه ها مقدم بودن. هی چه روزگاری بود. نصرالدین پسرش رو گذاشت رو ترکش. اما هنوز مقداری نرفته بودن که به عده ی دیگه ای رسیدن که داد می زدن. هی، شماها انصاف ندارین. این خر بدبخت ساعت ها شما رو حمل کرده. حداقل دو دیقه که از این پل که می خواین رد شین یه حالی به این خره بدین و کولش کنین. اونا خره رو کول کردن اما خر رو پل جفتکی از ترس انداخت و به آب رودخانه افتاد. نصرالدین به پسرش گفت: همه رو نمیشه راضی نگه داشت! ما باید به عقل خودمون عمل می کردیم.
دوستتون دارم (بدون هیچ شرط و شروطی!!).............
به قول دکتر وین دایر: Unconditional Love to you